اسلایدر

داستان شماره 738

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 738

داستان شماره 738

داستان حجاج بن یوسف


 بسم الله الرحمن الرحیم

«حجاج بن یوسف ثقفی» یکى از ستمگران خونخوار روزگاراست حجاج مدت بیست سال از طرف خلفاى بنى امیه با کمال استبداد، در شهر کوفه ، بر عراق و ایران حکومت مى کرد. این مرد سنگدل تشنه خون مخالفین خود بود، به طورى که از ریختن خون مردم بى گناه خوددارى نمى کرد.
بهترین اوقات او لحظه اى بود که محکومى را جلو چشمش به فجیع ترین وضعى به قتل رسانند و او از مشاهده جان دادن و پا زدن آن بیچاره لذت ببرد!
حجاج گذشته از مردم بسیارى که در جنگها کشته بود، صد و بیست هزار نفر را در مواقع عادى به قتل رسانید. بعد از مرگش پنجاه هزار نفر مرد و سى هزار زن را در زندان او یافتند که شانزده هزار نفر آنها برهنه و عریان بودند!
زندان او محوطه وسیع و بى سقفى بود که اطراف آن را دیوار کشیده بودند. هر گاه یکى از زندانیان مى خواست از گرماى کشنده به سایه دیوار پناه ببرد، نگهبانان سنگدل با سنگ و آجر او را از آنجا مى راندند، تا همچنان در آفتاب سوزان به سر برد و زجر بکشد.
غذاى این زندانیان تیره بخت ، نانى بود که از آرد جو و نمک و کمى خاکستر پخته بودند، و این خود یک نوع شکنجه بود. وضع عمومى زندان به قدرى طاقت فرسا بود که در اندک زمانى چهره زندانى را دگرگون مى ساخت !
(شعبى ) دانشمند معروف اهل تسنن مى گوید: اگر تمام امتها، افراد فرومایه و فاسق خود را در روز رستخیر بیرون آورند و ما هم حجاج را مقابل آنها قرار دهیم ، در رذالت و پستى بر همه آنها برترى خواهد یافت !
حجاج از دشمنان سرسخت امیرالمؤ منین على علیه السلام و شیعیان آن حضرت بود. به همین جهت گروه بى شمارى از شیعیان را به قتل رسانید. و مخصوصا هر جا به یکى از رجال بزرگ و رؤساى نامى شیعه دست مى یافت ، با وضعى دردناک شهید مى کرد.
از جمله کمیل بن زیاد نخعى ، و قنبر غلام امیرمؤمنان ، و سعید بن جبیر را مى توان نام برد که هر سه از مردان بزرگ اسلام و شیعه بودند.
سعید بن جبیر از بزرگان تابعین یعنى طبقه بعد از اصحاب پیغمبر (ص ) و شاگرد عالیقدر عبدالله عباس صحابى معروف بود.
سعید در فقه و تفسیر قرآن و سایر فنون دینى مهارت تمام داشت ، و از خواص امام چهارم حضرت على بن الحسین به شمار مى رفت ، و یکى از پنج نفرى بود که در آن روزگار تاریک ، در ارادت به آن حضرت ثابت ماندند.
ایمان قوى و روح بزرگ و استقامت او در دوستى خاندان پیغمبر و شخص امیر مؤ منان علیه السلام ضرب المثل بود. امام ششم فرمود: علت شهادت سعید بن جبیر این بود که به امام چهارم ارادت مى ورزید.
چون حجاج از راز عقیده وى آگاه گشت ، به جاسوسان خود دستور داد او را تعقیب کنند و دستگیر نموده نزد وى ببرند. سعید هم به اصفهان رفت و در آنجا پنهان شد.
سعید از اصفهان به حوالى قم و سپس به آذربایجان رفت و مدتى در آن نواحى مى زیست ، ولى چون توقف طولانى در آن محیط دور افتاده ، او را اندوهگین ساخت ، ناگزیر به عراق آمد و سپس به مکه معظمه شتافت و با جمعى که مانند او از بیم حجاج متوارى شده بودند، به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزیدند.
حاکم مکه سعید را گرفت و به زنجیر کشید و به کوفه فرستاد. مکالمات نهایی بین وی و حَجاج به ترتیب ذیل بود:
حَجاج: ها! نامت چیست ؟
سعید گفت : نامم سعید بن جبیر است .
حجاج : نه ! تو شقى بن کسیرى (شقى یعنى بى سعادت و کسیر به معنى شکسته است)
سعید: مادرم بهتر مى دانست که مرا سعید نامید!
حجاج : تو و مادرت هر دو شقى هستید.
سعید: تنها ذات پاک خداوند عالم به غیب است .
حجاج : من تو را در همین دنیا به آتش دوزخ مى افکنم .
سعید: اگر مى دانستم این کار به دست تو است ، تو را خدا مى دانستم !
حجاج : عقیده تو درباره (محمد) چیست ؟
سعید: محمد (ص ) پیغمبر رحمت است .
حجاج : على را چگونه مردى مى دانى ؟ آیا در بهشت است یا دوزخ ؟!
سعید: اگر مى توانستم به بهشت یا دوزخ بروم قادر بودم بدانم چه کسى در بهشت و کى در جهنم است .
حجاج : درباره ابوبکر و عمر و عثمان چه مى گویى ؟
سعید: به آنها چه کار دارى ؟ مگر تو وکیل آنها هستى ؟
حجاج : کدام یک نزد خداوند پسندیده ترند، على یا آنها؟
سعید: این را کسى مى داند که از مافى الضمیر آنها آگاه است .
حجاج : نمى خواهى راستش را به من بگویى ؟.
سعید: نمى خواهم به تو دروغ بگویم .
حجاج : چرا نمى خندى ؟
سعید: کسى که از خاک آفریده شده و مى داند خاک هم در آتش مى سوزد، چرا بخندد!
حجاج : پس چرا ما مى خندیم ؟
سعید: براى این است که دلهاى شما باهم صاف نیست .
حجاج : این را بدان که در هر حال من تو را خواهم کشت .
سعید: در این صورت من سعادتمند خواهم بود، چنانکه مادرم نیز مرا سعید نامیده است !
حجاج : مى خواهى تو را چگونه به قتل رسانم ؟
سعید: اى بدبخت ! تو خود باید طرز آن را انتخاب کنى ، به خدا هر طور امروز مرا بکشى فرداى قیامت به همان گونه کیفر مى بینى !
حجاج : مى خواهى تو را عفو کنم ؟
سعید: اگر این عفو و بخشودگى از جانب خداست ، مى خواهم ، ولى از تو نمى خواهم !
حجاج جلاد را خواست و دستور داد که طبق معمول سعید را نیز در جلویش سر ببرند!
جلاد دستهاى سعید را از پشت بست و چون خواست او را گردن بزند، سعید این آیه قرآن را تلاوت نمود: انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنیفا و ما انا من المشرکین(سوره انعام ، آیه 79) من روى خود را به سوى کسى گردانیدم که آسمانها و زمین را آفرید، من به او ایمان دارم و از مشرکان نیستم .
حجاج گفت : روى او را از سمت قبله به جانب دیگر بگردانید، وقتى برگردانیدند، سعید گفت : اینما تولوا فثم وجه الله (سوره بقره ، آیه 149) هر جا روى بگردانید باز به سوى خداست !
حجاج گفت : او را به رو بخوابانید، همینکه سعید را به رو خوابانیدند گفت : منها خلقناکم و فیها نعیدکم و منها نخرجکم تارة اخرى (سوره طه، آیه 55) شما را از خاک آفریدیم و به خاک باز مى گردانیم و بار دیگر از خاک بیرون مى آوریم .
حجاج گفت : معطل نشوید، زودتر او را بکشید. سعید که دم واپسین خود را احساس کرد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله . سپس گفت : خداوندا! به حجاج مهلت مده که بعد از من کسى را به قتل رساند. با این سخن سر آن مرد بزرگ و باایمان را از تن جدا کردند.
سعید در آن موقع 49 سال داشت . بعد از شهادت سعید، حال حجاج دگرگون شد و دچار اختلال حواس گردید. پانزده شب بیشتر زنده نبود و در این مدت فرصت نیافت کسى را بکشد.
چون به خواب مى رفت ، مى دید سعید با حالى خشمگین به وى حمله مى کند و مى گوید: اى دشمن خدا! گناه من چه بود؟ چرا مرا کشتى ؟
حجاج هنگام مرگ به سختى جان داد. گاهى بى هوش مى شد و زمانى به هوش مى آمد، و پى در پى مى گفت : مرا با سعید بن جبیر چه کار بود؟

[ سه شنبه 18 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 737

داستان شماره 737

خشت طلا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت عيسي علیه السلام براي کاري بيرون رفت و سه نفر از اصحابش نيز با او همراه بودند. آنان در مسير راه سه خشت طلا ديدند.حضرت عيسي علیه السلام هنگامي که آنها را ديد، به اصحابش فرمود: اين طلا، مردم را مي‌کشد؛ سپس با اعتنايي از آن‌جا گذشت و اصحاب هم با او به راه افتادند و به طلاها دست نزدند. وقتي مقداري از طلاها دور شدند، يکي از آن همراهان گفت: من کاري دارم و برگشت بعد از لحظه‌اي، ديگري هم گفت: من هم کاري دارم و بازگشت. نفر سوم نيز همين بهانه را آورد و بازگشت. هر سه نفر پيش خشت‌هاي طلا به هم رسيدند
دو نفر آنان به سو مي‌گفتند: ما گرسنه‌ايم؛ تو برو و مقداري غذا تهيه کن. او رفت و مقداري غذا تهيه کرد و در راه به اين فکر افتاد که طلاها را از چنگ آنان درآورد؛ سپس غذاها را به زهر آلوده کرد؛ تا با مرگ آنان، طلاها نصيب خودش شوند. آن دو نفر ديگر نيز تصميم گرفتند وقتي او بازگشت، او را بکشند و طلاها بين دونفرشان تقسيم کنند. وقتي آن مرد بازگشت، آنان او را کشتند و بعد هم غذا را خوردند و هر دو مردند.حضرت عيسي علیه السلام پس از انجام کارش به طرف آنها بازگشت و ديد که هر سه مرده‌اند. پس با اجازة پروردگار، آنان را زنده کرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها مردم را مي‌کشد

 

[ سه شنبه 17 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 736

داستان شماره 736

 


داستان خواندنی آتش حسد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
 
در زمان يكي از خلفا مرد ثروتمندي بود، روزي وي غلامي را از بازار خريد، اما از روز اولي كه اين غلام را خريده بود با او مانند يك غلام عمل نمي‌كرد، بلكه مانند يك آقا با او رفتار مي‌نمود.يعني بهترين غذاها را به او مي‌داد، بهترين لباسها را برايش مي‌خريد، آسايشش را فراهم مي‌كرد. درست مانند فرزندش به وي مي‌رسيد، حتي شايد از فرزندش هم بهتر، علاوه بر اين همه توجه و لطفي كه به او مي‌كرد پول زيادي هم دراختيارش مي‌گذارد. ولي غلام ارباب خود را هميشه در حال فكر مي‌ديد و او را اغلب اوقات ناراحت مي‌يافت
بالاخره ارباب تصميم گرفت تا غلام خويش را آزاد سازد و يك پول و سرمايه زيادي هم به او بدهد، بعد يك شب با او نشست و درد دل خود را بيرون ريخت و رو به غلام كرد و گفت: اي غلام، من حاضرم كه تو را آزاد كنم و اين اندازه پول هم به تو بدهم، ولي آيا مي‌داني كه اين همه خدمت‌ هايي كه من به تو كردم براي چه بود؟
غلام: نه ! براي چه؟
گفت: براي يك تقاضا! فقط اگر تو اين يك تقاضا را انجام دهي هر چه كه من به تو دادم حلال و نوش جانت باد. و اگر اين را انجام ندهي، من از تو راضي نيستم، اما چنانچه خود را براي انجام آن حاضر كني من بيش از اينها به تو مي‌دهم
غلام گفت: هر چه بفرمايي اطاعت مي‌كنم، تو ولي نعمت من هستي، تو به من حيات دادي
ارباب: نه بايستي قول قطعي بدهي، زيرا مي‌ترسم كه پيشنهاد كنم و تو بگويي نه
غلام: مطمئن باش، هر چه مي‌خواهي پيشنهاد كني بفرما
همينكه ارباب خوب از غلام قول گرفت، گفت:  پيشنهاد من اين است، كه تو در يك موقع خاص و در مكان مخصوصي كه بعداً معين خواهم كرد، سرِ مرا از بيخ بِبُري
غلام گفت: يعني چه؟
ارباب: حرف من اين است
غلام: چنين چيزي ممكن نيست
ارباب: من از تو قول گرفتم و تو بايد به قول خود وفا نمايي
مدتي از اين گفتگو گذشت تا يكي از شبها، نيمه شب غلام را بيدار كرد، كارد تيزي بدست او داد و دست ديگر او را گرفت و آهسته حركت كردند و به پشت بام منزل همسايه رفتند. ارباب در آنجا دراز كشيد وخوابيد. كيسه پولش را هم به غلام داد و گفت: همين جا سر من را بٍبُر و به هر كجا كه مي‌خواهي بروي، برو
غلام سؤال كرد براي چه؟
ارباب: براي اينكه من اين همسايه را نمي‌توانم ببينم، مردن براي من از زندگي بهتر است، من رقيب او بودم، او هم رقيب من بوده، ولي اكنون او از من جلو افتاده است، و براي همين، الان دارم در آتش مي‌‌سوزم، لذا از اين عملي كه به تو دستور مي‌دهم، مي‌خواهم بلكه يك قتلي بپاي آن بيفتد و او برود به زندان، اگر چنين چيزي عملي بشود، آنوقت من راحت مي ‌شوم
من مي‌دانم كه اگر اين جا كشته بشوم، فردا مي‌گويند چه كسي او را كشته؟ آن وقت پاسخ خواهند داد: رقيبش او را كشته است و جسدش هم كه در پشت بام رقيبش پيدا شده، پس او را مي‌گيرند و به زندان مي‌اندازند و بالاخره اعدام مي‌شود و مقصود من هم آنجا حاصل شده است
غلام كه ديد اين مرد تا اين حد احمق و بيچاره است، پيش خود گفت پس من چرا اين كار را نكنم؟ اين براي همان كشته شدن خوب هست. كارد را بر گردن ارباب گذاشت و سر او را از بيخ بريد و كيسه پول را هم برداشت و رفت كه رفت
خبر در همه جا منتشر شد، رقيب او را گرفتند و به زندان انداختند. بعد كه خواستند به جرمش رسيدگي كنند خيلي زود به اين نتيجه رسيدند كه: اگر اين قاتل باشد، پشت بام خانه خودش را براي كشتن رقيبش انتخاب نمي‌كند
قضيه معمايي شده بود، غلام آخرش وجدانش او را راحت نگذاشت، رفت پيش حكومت وقت، و حقيقت را افشاء نمود، گفت: قضيه از اين قرار است كه او را من كشتم و البته اين به تقاضاي خود او بود، زيرا وي در يك حسدي آنچنان مي‌سوخت كه مرگ را بر زندگي ترجيح مي‌داد
وقتي كه فهميدند قضيه از اين قرار است و اطمينان يافتند كه غلام درست مي‌گويد، هم غلام و هم آن زنداني متهم را كه رقيب ارباب بيچاره بشمار مي‌‌آمد از زندان آزاد كردند

 

[ سه شنبه 16 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 735

داستان شماره 735

با خدا باش و پادشاهی کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم

از امام رضا(ع) نقل شده که حضرت یوسف(ع) به جمع آوری آذوقه پرداخت، و درآن هفت سال فراوانی، طعام های اندوخته را انبار کرد و چون این چند سال فراوانی سپری شد و سال های قحطی فرارسید، فروش طعام را در سال اول درازای نقدینه از درهم و دینار آغاز کرد، و در مصر و اطراف آن، هیچ درهم و دیناری نماند؛ مگر آنکه دارایی یوسف شد. در سال دوم درازای زیورها و جواهرات طعام را فروخت. درنتیجه در مصر و اطرافش زیور و جواهری هم نماند؛ مگر آنکه دارایی یوسف(ع) شد. در سال سوم، طعام را درازای دام ها و چارپایان فروخت، و بدین ترتیب، دام و چارپایی هم نماند؛ مگر آنکه ملک او شد. در سال چهارم، طعام را درازای غلامان و کنیزان فروخت و همه غلامان و کنیزان مصر و اطرافش دارایی او شدند، و در سال پنجم، طعام را در برابر خانه ها و عرصه ها فروخت و درنتیجه، خانه و عرصه ای در مصر و اطرافش نماند؛ مگر آنکه در مالکیت او درآمد. در سال ششم طعام را در ازای مزرعه ها و نهرها فروخت و مزرعه ها و نهرها نیز در مصر واطرافش دارایی او شد و در سال آخر که سال هفتم بود، چون برای مصریان چیزی نمانده بود، ناگزیر طعام را به قیمت خودشان خریدند و تمام سکنه مصر و اطراف آن، برده یوسف شدند (بدین ترتیب، سال های قحطی و دشواری، بدون آنکه کسی در برنامه او اختلال کند سپری شد) پس یوسف به پادشاه گفت: اکنون نظرت درباره این نعمت هایی که پروردگار من در مصر و پیرامونش به من ارزانی داشته چیست؟ نظر خود را بگو و بدان که من آنها را از گرسنگی نجات ندادم تا خود مالکشان شوم، و اصلاحشان نکردم تا فاسدشان کنم، و نجاتشان ندادم تا خود بلای جانشان باشم، اما خداوند به دست من نجاتشان داد. پادشاه گفت: رأی از آن تو است. یوسف گفت: من خدا و تو را شاهد می گیرم که تمام اهل مصر را آزاد کرده اموالشان را به آنان بازگردانم و همچنین اختیارات و سلطنت و مهر تخت و تاج تو را نیز به تو بازگردانم؛ به شرط آنکه جز به سیره و روش من نروی و جز به حکم من حکم نکنی. پادشاه گفت: این خود برای من افتخار به شمار می رود که جز به سیره تو عمل نکنم و جز به حکم تو حکم نرانم، و اگر تو نبودی امروز بر تو سلطنتی نداشتم و در دوران چهارده ساله گذشته نیز نمی توانستم مملکت را اداره کنم، و این تو بودی که سلطنت مرا به بهترین وجهی که تصور می شود عزت و آبرو بخشیدی و اینک شهادت می دهم که معبودی جز خدای تعالی نیست و شریکی ندارد، و شهادت می دهم که تو فرستاده او هستی و از تو تقاضا دارم که بر وزارت خود باقی بمانی که تو نزد ما مکین و امینی

 

[ سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 734

داستان شماره 734

بزرگترین گناهی که کردم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی نالان و گریان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شد و در حال گریه بر گوشه ی مجلس نشست. او «معاذ جبل» بود، که بیش تر روزها افتخار زیارت پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را داشت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) که امروزش را دگرگون دید پرسید؟ معاذ! تو را چه شده است؟
معاذ عرض کرد: جان عالمی به قربانت. بر در خانه ات جوانی است نیک روی. سر بر دیوار نهاده و چنان می گرید که مرا نیز به گریه انداخته و گویا مایل است به خدمتتان مشرّف گردد
خانه ی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پناهگاه هر دردمندی است! چرا او را نیاوردی؟
این جمله معاذ را در حال گریه از جای برکند و بلافاصله دل سوخته ای دردمند و شیفته ای نالان را با خود به مجلس آورد. سلام کرد و در حال گریه در گوشه ای بر محفل رسول الله نشست
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: تو را چه رسیده ای جوان؟
جوان عرض کرد: گریه می کنم و چرا نکنم. می گریم از آن جهت که دامنم آلوده به گناهی است که اگر خدایم نبخشد بر آتش خشمش خواهم سوخت! من چگونه تاب عذاب جهنمش دارم؟ گویا هم اکنون نهیب آتش جهنم را در برابرم می بینم! گویا فریاد ناله و درد دوزخیان را می شنوم! می بینم که مرگم به همین زودی فرا می رسد و گناهم را نمی بخشند و به عذابم گرفتار می سازند. به راستی که من چگونه تاب و توان عذاب او را دارم. ای پیامبر خدا بر گفتارت، بر قرآنت ایمان دارم و می دانم که این وعده آمدنی است؟
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا با خدا شریکی گرفته ای؟
عرض کرد: نیست خدایی جز او و یکتا و یگانه است
فرمودند: کسی را به ناحق کشته ای؟
افزود: نه به خدا
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) با تبسّم فرمودند: خدا گناهت را می بخشد اگر به بزرگی کوه ها باشد. نمی دانی در توبه همیشه باز است. سخن رسول خدا مثل این که جوان را راضی ننموده به گریه ادامه داد و سپس عرض کرد: گناهم از کوه های عالم بزرگ تر است.
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: می بخشد اگر به بزرگی زمین باشد
جوان باز گفت: چه کنم که از زمین هم بزرگ تر است
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: چه می گویی می بخشد اگر به بزرگی آسمان ها باشد
و عجیب این بود که جوان باز هم به گریه ادامه داد و گفت: یا محمد، از آسمان هم عظیم تر است! آثار خشم در جبین نورانی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ظاهر گشت. چهره اش گل انداخت و گفت: وای بر تو ای جوان! آیا خدای تو بزرگ تر است یا گناهت؟ گفت: خدایم، به راستی که خدایم از همه چیز بزرگ تر است. سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا مرا بر گناهت، آگاه نمی سازی؟ جوان سر به زیر افکند و عرق سردی بر پیشانی اش نقش بست پس از مدتی سکوت با رنگ پریده چنین گفت: از هفت سال پیش به این طرف کارم نبش قبور بود، کفن های مردگان را می گرفتم و از وجه آن ارتزاق می کردم. تا شنیدم روزی دختری از دوشیزگان انصار دار فانی را بدرود گفته است. شب هنگام به سوی گورستان شتافتم. شب مهتابی بود. در سکوت شبانه آرامگاهش را نبش کردم. چون به کالبد بی جانش رسیدم کفن از تن سردش برگرفتم... در این جا جوان سخنش را قطع کرده و گریه امانش نداد
بعد از دقایقی، اشک بار به سخن ادامه داد. کالبدش چه زیبا و دلفریب بود. تا آن روز اندام لخت دختری را ندیده بودم. در زیر نور ماه و در سکوت شبانه به گناهی پرداختم که از گفتنش شرم دارم. در این جا باز گریه سخنش را قطع کرده و سپس چنین گفت: ای کاش کار به همین جا خاتمه می یافت. وقتی با کفن آن دوشیزه، قبر را ترک گفتم ناله ای از قبر به گوشم رسید، از داخل قبر شنیدم که کسی گفت: وای بر تو ای جوان از روز رستاخیز! روزی که من و تو در پیشگاه عدل خداوند بزرگ همی دارند، وای بر تو که مرا میان مردگان عریان گذاشتی و چنان کردی که در قیامت جنب از آرامگاه برخیزم. آیا گمان کردی که از آتش جهنم در امانی
در این جا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با خشم سخنش را قطع کرده و فریاد زد: دور شو، دور شو ای جوان که ترسم به آتش گناه تو من نیز بسوزم. با فرمان رسول خدا آتشی افزون تر در دل جوان شعله ور شد و گریان و نالان و شرم سار خانه ی پیامبر را ترک کرد
در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس / بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
دل بشکست و پیکر بلرزید، چشم سیل اشک جاری کرد. دل شکسته و افسرده انزوا را بگزید. گوشه ای برگرفت و از نظرها ناپدید شد. بر فراز کوهی جای گرفت و توبه ای آتشین آغاز کرد. در دل آتش داشت ولی آتشی که به کوه سیل اشک جاری می ساخت. همه شب می نالید و می گریست. بر این صفت، مناجات ها و گریه ها داشت. و تا چهل شبانه روز کوه را ترک نکرد و دست از دامن دوست برنگرفت تا شب چهلم با خدای خویش چنین زمزمه کرد: اگر بعد از چهل شب زاری، بار خدایا گناهم آمرزیده شده به پیامبرت وحی فرما وگرنه در آتش عقوبت خویش هم اکنونم بسوز. بسوزم تا لااقل از ننگ این زندگی به سوی آتش خشم تو پناه جویم
ابر رحمت حق باریدن گرفت. و دریای بخشش به حرکت درآمد. جبرئیل امین بر پیامبر این آیت برخواند
«والذین اذا فعلوا فاحشۀً اَو ظَلَموا انفسهم ذَکروا الله فَاستغفِرو الذِنوبهم و مَن یَغفِرُ الذنوب الا الله؛ هم آنان که چون بدی کردند یا بر خویش ستم نمودند خدا را به یاد آوردند و بر گناهانشان طلب آمرزش کردند به راستی که جز خدا کیست تا گناهان را همی بخشد
جبرئیل در افزود که: یا محمد، خدای فرماید: به سوی تو آمد بنده گنه کاری از من و او نادم بود چگونه اش راندی. پس او به کجا رود؟ کیست جز من که گناه گنه کار را بخشد؟
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بلافاصله از آن جوان پرسش گرفت و دانست که در کوه است. بدان کوه رفت. او را یافت. تعجب کرد که قیافه کاملاً عوض شده. چهره تیره اش منور گردیده. نور فرشتگان یافته. مژه ها همی ریخته و گونه را اشک ساییده
جوان تا پیامبر را دید سر از خجلت به زیر افکند؛ ولی رحمت عالمیان دستش را گشود و مژده ی آمرزش بدو داد و آیت بر او خواند و سپس رو به اصحاب کرده و فرمود: گناهان را این گونه باید جبران کرد

 

[ سه شنبه 14 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 733

داستان شماره 733

انفاق حقیقی


بسم الله الرحمن الرحیم 
روزی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در مجلسی که عده ی زیادری در آن حضور داشتند پرسیدند: کدام یک از شما امروز مقداری از مال خود را در راه خدا انفاق کرده است؟
کسی پاسخ نداد، تنها حضرت علی (علیه السلام) عرض کردند: من امروز یک دینار از خانه برداشتم و برای خرید آرد بیرون رفتم، در راه به مقدادبن اسود برخوردم. آثار گرسنگی را در سیمایش مشاهده کردم از خرید آرد منصرف شدم و آن دینار را به او دادم. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: کار نیکی کرده ای و پذیرفته شد
به دنبال سخنان حضرت علی (علیه السلام) مرد دیگری به پا خاست و عرض کرد؛ من امروز بیشتر از علی (علیه السلام) انفاق کردم، زاد و توشه ی مرد و زنی را که قصد سفر داشتند تهیه کردم و به هر کدام از آنها هزار درهم دادم، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چیزی نفرمودند! حاضران عرض کردند: ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شما برای انفاق علی (علیه السلام) آن بیان را فرمودید، اما در برابراین شخص که انفاقش (به مراتب) بیشتر بود ساکت ماندید؟
حضرت فرمودند: آیا ندیده اید که گاه، فردی هدیه ای کم ارزش برای پادشاهی می برد اما پادشاه او را گرامی می دارد و اکرامش می کند، و فرد دیگری هدیه یی بس ارزشمند می برد ولی آن را نمی پذیرد و به آورنده اش اعتنایی نمی کند؟ عرض کردند: آری چنین است، حضرت فرمودند: حضرت علی (علیه السلام) همان یک دینار را برای رضای خدا و اطاعت در برابر فرمان او انفاق کرد، اما آن دیگری برای برتری جویی آن پولها را خرج کرد، در نتیجه خدا عمل او را حبط کرد (از بین برد) و وبال او قرار داد

 

[ سه شنبه 13 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 732

داستان شماره 732

نتیجه ی ترحم


بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت آیت الله سید محمد باقر موسوی (رحمت الله علیه) معروف به شفتی از مجتهدین برازنده ی پرهیزگار بودند که در سال 1260 هجری قمری درگذشتند، در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بودند که غالبا لباس ایشان از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد. گاهی از شدت گرسنگی و ضعف، غش می کردند، ولی فقر خود را کتمان و به کسی نمی گفتند روزی مقداری پول به دست ایشان رسید و چون مدتی بود گوشت نخورده بودند. به بازار رفتند و با آن پول جگر گوسفندی را خریدند وبه طرف مدرسه باز می گشتند که در راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمشان به سگی افتاد که بچه هایش به روی سینه ی او افتاده و شیر می خوردند، ولی ازسگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. ایشان با دیدن این منظره جگرها را قطعه قطعه کرد و جلوی آن سگ انداختند و خود گرسنه به مدرسه بازگشتند
 خود ایشان نقل می کنند که: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به طرف آسمان بلند کرد و صدایی بلند کرد. من دریافتم که در حق من دعا می کند. از این جریان چندی نگذشت که وضع مالی من به قدری خوب شد که حدود هزار دکان و کاروان سرا خریدم و دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه ی من نان می خوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را بر خود ترجیح دادم

 

[ سه شنبه 12 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 731

داستان شماره 731

تربیت صحیح

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یزید بن معاویه بعد از پدرش فقط سه سال حكومت كرد و در هر سالی هم مرتكب فاجعه‌ای بزرگ شد؛ سال اول، سید الشهداء ـ علیه السّلام ـ و یارانش را به شهادت رسانید. سال دوم، مردم مدینه را قتل عام نمود و جوی خون به راه انداخت و در سال آخر حكومتش هم، خانه‌ی خدا را به آتش كشید
پس از مرگ یزید، عده‌ای از درباریان به امید ادامه‌ی حكومت یزید، دور پسرش را گرفتند و گفتند تو باید جانشین پدر شوی و او نیز پذیرفت. قرار شد همه‌ی مردم، در مسجد جمع شوند تا سخنان حاكم جدید را بشنوند. بعد از اجتماع مردم، حاكم جدید مسلمانان یعنی پسر یزید به مسجد آمد و بر بالای منبر رفته و بعد از حمد و ثنای خداوند بر خلاف انتظار حاضران نسبت به پدرش یزید و جدّش معاویه اعتراض كرد و حكومت را حق علی و امام حسن و امام حسین دانست و گفت: «اینك حكومت، حق امام علی ابن الحسین ـ علیه السّلام ـ است و من نمی‌توانم بار این مسئولیت را تحمل كنم و حق مسلم اولاد پیامبر خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ را غصب نمایم
همهمه‌ در میان جمعیت پیچید و مادرش از میان مجلس زبان به اعتراض گشود و گفت: «ای كاش! لكه‌ی خونی بودی و به دنیا نمی‌آمدی تا من چنین روزی را نمی‌دیدم
او گفت: «آری، ای كاش! به دنیا نمی‌آمدم تا پسر پدری چون یزید باشم
سپس از منبر پایین آمد و به سوی خانه‌اش رفت و از همه دوری جست و آن قدر غصه خورد تا در سن 23 سالگی مرد
بعد از تحقیق و بررسی دریافتند كه تربیت صحیح یك معلم صالح، او را این چنین تحت تأثیر قرار داده كه به خاطر خدا از همه چیز بگذرد

 

[ سه شنبه 11 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 730

داستان شماره 730

 

سر خروس

 

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سعيد بن هارون كاتب بغدادى كه معاصر ماءمون خليفه عباسى بوده است به بخل معروف است . ابوعلى دعبل خزاعى شاعر مشهور  گويد: با جمعى از شعراء بر سعيد وارد شديم و از صبح تا ظهر نزدش ‍ نشستيم ؛ و از گرسنگى چشمهاى ما تاريك شده بود و بيحال شده بوديم .به پير غلامى كه داشت گفت : اگر خوردنى دارى بياور. غلام رفت و تا ظهر پيدا نشد، بعد از مدتى سفره اى چركين آورد كه در آن يك دانه نان خشك بود، و كاسه كهنه لب شكسته اى پر از آب گرم ، كه در آن پير خروسى نپخته و بى سر بود.چون كاسه را بر سر سفره نهاد، سعيد نظر كرد و ديد سر خروس بر گردنش ‍ نيست . كمى فكر كرد و گفت : غلام اين خروس سرش كجاست ؟
گفت : انداختم ، گفت : من آن كس را كه پاى خروس را بيندازد قبول ندارم تا چه رسد به سر خروس . اين به فال بد مى باشد كه رئيس را از راءس (سر) گرفته اند، و سر خروس را چند امتياز است : اول ، آن كه از دهان او آوازى بيرون مى آيد كه بندگان خداى را وقت نماز معلوم كند، و خفتگان بيدار مى گردند، و شب خيزان براى نماز شب آماده شوند
دوم ، تاجى كه بر سر اوست نمودار تاج پادشاهان است و به آن تاج در ميان مرغان ممتاز است .
سوم ، دو چشم كه در كاسه سر اوست ، به آن فرشتگان را معاينه مى بيند؛ و شاعران شراب رنگين را بوى تشبيه مى كنند و در صفت شراب لعل مى گويند: اين شراب مانند دو چشم خروس است .
چهارم ، مغز سر او دواى كليه است ، و هيچ استخوانى خوش طعمتر از استخوان سر او نيست .
و اگر تو آن را به جهت اين انداختى كه گمان بردى كه من نخواهم خورد خطاى بزرگ كردى . بر تقديرى كه من نخورم ، عيال و اطفال من مى خورند، و اينان هم نخورند، آخر ميدانى مهمانان من كه از صبح تا اين وقت هيچ نخورده اند آنان مى خورند. از روى غضب غلام را گفت : برو هر جا انداختى آن را پيدا كن و بيار، اگر اهمال كنى ترا اذيت كنم
غلام گفت : والله نمى دانم كه كجا انداخته ام . سعيد گفت : به خدا قسم من مى دانم كجا انداختى در شكم شوم خود انداختى
غلام گفت : به خدا قسم من آن را نخورده ام و تو دروغ مى گوئى . سعيد با حالت غضب بلند شد و يقه پير غلام را گرفت تا وى را به زمين بياندازد كه پاى سعيد به آن كاسه خورد و سرنگون شد و آن پير خروس نپخته به زمين افتاد. گربه اى در كمين بود خروس را در ربود. ما نيز سعيد و غلام را كه بهم گلاويز بودند گذاشتيم و از خانه اش بيرون آمديم

 

 

 

[ سه شنبه 10 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 729

داستان شماره 729

 

داستان قيس بن عاصم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قيس بن عاصم در ايام جاهليت از اشراف و رؤ ساء قبائل بود، پس از ظهور اسلام ايمان آورد. روزى در سنين پيرى به منظور جستجوى راه جبران خطاهاى گذشته شرفياب محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گرديد و گفت : در گذشته جهل ، بسيارى از پدران را بر آن داشت كه با دست خويش دختران بى گناه خود را زنده به گور سازند. من دوازده دخترم را در جاهليت به فاصله نزديك بهم زنده به گور كردم . سيزدهمين دخترم را زنم پنهانى زائيد و چنين وانمود كرد كه نوزاد مرده به دنيا آمده ، اما در پنهانى او را نزد اقوام خود فرستاد
سالها گذشت تا روزى ناگهان از سفرى باز گشتم ، دخترى خرد سال را در خانه ام ديدم ، چون شباهتى به فرزندانم داشت به ترديد افتادم و بالاخره دانستم او دختر من است . بى درنگ دختر را كه زار زار مى گريست كشان كشان به نقطه دورى برده و به ناله هاى او متاءثر نمى شدم ؛ و مى گفت : من به نزد دائى هاى خود باز مى گردم و ديگر بر سر سفره تو نمى نشينم ، اعتنا نكردم و زنده به گورش ‍ نمودم . قيس پس از نقل اين ماجرا ديد قطرات اشك از چشمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرو مى ريزد و با خود زمزمه مى فرمود: كسى كه رحم نكند بر او رحم نشود، و سپس به قيس خطاب كرد و فرمود: روز بدى در پيش دارى
قيس پرسيد اينك براى تخفيف بار گناهم چه كنم ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به عدد دخترانى كه كشته اى كنيزى آزاد كن

 

[ سه شنبه 9 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 728

داستان شماره 728

 

دواى حريص خاك گور

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سعدى گويد: شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتكار كه شهر به شهر براى تجارت حركت مى كرد. يك شب در جزيره كيش مرا به حجره خود دعوت كرد. به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت ، مكرر پريشان گويى مى كرد و مى گفت : فلان انبارم در تركمنستان است و فلان كالايم در هندوستان است ، اين قباله و سند فلان زمين مى باشد، و فلان چيز در گرو فلان جنس است ، فلان كس ‍ ضامن فلان وام است ، در آن انديشه ام كه به اسكندريه بروم كه هواى خوش ‍ دارد، ولى درياى مديترانه طوفانى است
اى سعدى ! سفر ديگرى در پيش دارم ، اگر آن را انجام دهم ، باقيمانده عمر گوشه نشين گردم و ديگر به سفر نروم
پرسيدم ، آن كدام سفر است كه بعد از آن ترك سفر مى كنى و گوشه نشين مى شوى ؟
در پاسخ گفت : مى خواهم گوگرد ايرانى را به چين ببرم ، كه شنيده ام اين كالا در چين بهاى گران دارد، و از چين كاسه چينى بخرم و به روم ببرم ، و در روم حرير نيك رومى بخرم و به هند ببرم ، و در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب (سوريه ) ببرم ، و در آنجا شيشه و آينه حلبى بخرم و به يمن ببرم ، و از آنجا لباس يمانى بخرم و به پارس (ايران ) بياورم ، بعد از آن تجارت را ترك كنم و در دكانى بنشينم . او اين گونه انديشه هاى ديوانه وار را آن قدر به زبان آورد كه خسته شد و ديگر تاب گرفتار نداشت ، و در پايان گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى از آنچه ديده اى و شنيده اى بگو، گفتم : آن را خبر دارى كه در دورترين جا از سرزمين غور (ميان هرات و غزنه ) بازرگان قافله سالارى از پشت مركب بر زمين افتاد، يكى گفت : چشم تنگ و حريص دنياپرست را تنها دو چيز پر مى كند: يا قناعت يا خاك گور
 

 

 

[ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 727

داستان شماره 727

جزاى عمل

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى لشگريان چنگيز مغول به ايران وحشيانه حمله كردند، همه جا حمام خون براه انداختند. چنگيز پس از ورود به هر شهرى از مردم مى پرسيد: من شما را مى كشم يا خدا، اگر مى گفتند: تو مى كشى همه را مى كشت ، و اگر مى گفتند: خدا مى كشد، باز همه را مى كشت . تا آنكه به شهر همدان رسيد. قبلا افرادى نزد بزرگان همدان فرستاد كه آنها به نزد من بيايند كه صحبتى با آنها دارم .
همه حيران بودند كه چه كنند، جوان شجاع و هوشيارى گفت : من مى روم ، گفتند: مى ترسيم كشته شوى ؟ گفت : من همه مثل ديگرانم ، و آماده رفتن شد. يك شتر و يك خروس و يك بز تهيه كرد نزد اردوگاه چنگيز آمد و به حضور او رسيد گفت : اى سلطان اگر بزرگ مى خواهى اين شتر، اگر ريش ‍ بلند مى خواهى اين بز، اگر پرحرف مى خواهى اين خروس ، و اگر صحبتى دارى من آمده ام .
چنگيز گفت : بگو بدانم من اين مردم را مى كشم يا خدا؟ جوان گفت : نه تو مى كشى و نه خدا، پرسيد: پس چه كسى مى كشد؟ گفت : جزاى عملشان

 

[ سه شنبه 7 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 726

داستان شماره 726

 

بركت در نان است

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نان را محترم شماريد كه مابين عرش و زمين بيشتر موجودات زمين در ساختن و تهيه نان دخيلند. بعد فرمود: پيامبرى به نام دانيال قبل از شما مى زيسته ، روزى به فقيرى نانى عنايت كرد، آن فقير اخمها را درهم كشيد و نان را در وسط كوچه پرتاب نمود و گفت : نان مى خواهم چه كنم ، قيمتى ندارد
چون دانيال اين واقعه را بديد، دست به سوى آسمان گشود و عرض كرد: خدايا نان را قرب منزلت عنايت فرما.به عمل بد اين مرد، خداوند از باريدن باران امساك و زمين از روئيدن ممنوع شد. كار بجائى رسيد كه مردم يكديگر را مى خوردند. بطوريكه دو زن كه هر دو فرزند داشتند بنا گذاردند در يك روز فرزند يكى از آنها خورده شود و فرداى آن روز فرزند ديگرى خورده شود
در آنروز يك فرزند خورده شد، روز ديگر مادر فرزند ديگر امتناع از دادن طفل خود نمود. بين آن دو نزاع بالا كشيد و نزد دانيال آمدند و داستان خويش را ذكر كردند
چون دانيال وضع مردم را به اين حال ديد، دعا نمود و خداوند درب رحمت خويش را به سوى آنان گشود

 

[ سه شنبه 6 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 725
[ سه شنبه 5 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 724

داستان شماره 724

جوان گدا

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى مرد جوانى نشسته بود و با همسرش غذا مى خوردند و پيش روى آنان مرغ بريان قرار داشت ، در اين هنگام گدائى به در خانه آمد و سؤ ال كرد. جوان از خانه بيرون آمد و با خشونت تمام ، سائل را از در خانه براند و محروم ساخت ؛ مرد محتاج نيز راه خود را گرفت و رفت . پس از مدتى چنان اتفاق افتاد كه همان جوان ، فقير و تنگدست شد و تمام ثروت او نابود گرديد و همسرش را نيز طلاق داد. زن هم بعد از آن با مرد ديگرى ازدواج نمود. از قضاء روزى آن زن با شوهر دوم خود نشسته بود و غذا مى خوردند درون سفره پيش روى آنان مرغى بريان نهاده بود، ناگهان گدائى در خانه را صدا در آورد و تقاضاى كمك نمود
مرد به همسرش گفت : برخيز و اين مرغ بريان را به اين سائل بده ! زن از جا برخاست و مرغ بريان را بر گرفت و به سوى در خانه رفت كه ناگهان بديد سائل همان شوهر نخستين اوست . مرغ را به او داد و با چشم گريان برگشت . شوهر از سبب گريه زن پرسيد: زن گفت : اين گدا، شوهر اول من بوده است و سپس داستان خود را با سائل پيشين كه شوهرش او را آزرده و از در خانه رانده بود، به تمامى بيان كرد
وقتى زن حكايت خويش را به پايان آورد، شوهر دومش گفت : اى زن بخدا سوگند، آن گدا خود من بودم

 

[ سه شنبه 4 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 723

داستان شماره 723

حميد بن قحطبه طائى

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عبدالله بن بزاز نيشابورى گويد: بين من و حميد رفت و آمد بود. روزى خواستم بر او وارد شوم ، خبر ورودم به او رسيد، كسى را فرستاد تا مرا به نزدش ببرد من با لباس سفر در ماه رمضان هنگام ظهر بر او داخل شدم .ديدم او در خانه اى است كه آب در وسط حياط جاريست ، بر او سلام كردم و نشستم ، پس آب و طشتى آوردند و دست خود را شست و به من هم امر كرد دستم را بشويم تا غذا بخوريم .با خود گفتم من روزه دارم ؛ گفت : غذا بخور، گفتم : اى امير ماه رمضان است و من بيمار نيستم . او گريان شد و طعام خورد بعد از غذا گفتم : چرا گريه كردى و غذا خوردى ؟
گفت : زمانى كه هارون الرشيد خليفه عباسى در شهر طوس بود، شبى مرا احضار كرد. وقتى بر او وارد شدم ، سرش را بلند كرد و بمن گفت : اطاعت تو از خليفه چقدر است ؟ گفتم : به جان و مال اطاعت كنم . پس سر خود را بزير افكند و اذن برگشتن داد
وقتى به خانه برگشتم لحظاتى نگذشت كه فرستاده خليفه آمد و گفت : خليفه را اجابت كن
گفتم : انا لله و انا اليه راجعون ، شايد قصد كشتنم را كرده باشد. چون بر او وارد شدم سرش را برداشت و گفت : اطاعتت از خليفه چگونه است ؟ گفتم به جان و مال و اهل و فرزندان .پس تبسم كرد و اذن رفتن به من داد. وقتى به خانه برگشتم ، زمانى كوتاهى نگذشت كه فرستاده خليفه آمد و گفت : خليفه را اجابت كن
بر او وارد شدم ، گفت : اطاعتت از امير چقدر مى باشد؟ گفتم به جان و مال و زن و فرزند و دينم !!
خليفه خنديد و گفت : اين شمشير را بگير و آنچه اين خادم مى گويد، امتثال كن . با غلام خليفه به خانه اى كه درش بسته بود وارد شديم ، درب خانه را گشود، ديدم سه اطاق بسته و يك چاهى در وسط وجود دارد. يكى از دربها را باز كرد ديدم در آن اطاق بيست نفر از سادات از پير و جوان در زنجيرند غلام خليفه گفت : اينها را بكش
من هم آنها كه سادات و اولاد على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند را بقتل رساندم و غلام همه اجساد را به چاه مى افكند. درب اطاق دوم را گشود و بيست نفر از سادات را لب چاه مى آورد و من آنها را مى كشتم
درب اطاق سوم را گشود و آنها را لب چاه مى آورد و من سر از تن آنها جدا مى كردم .نوزده نفر را سر بريدم ، نفر بيستم پيرمردى بود كه موهايش هم زياد شده بود (بخاطر طولانى بودن زندان ) به من فرمود:دستت بريده باد، اى بد ذات ، چه عذرى برايت روز قيامت مى باشد زمانيكه خدمت جد ما پيامبر برسى و حال آنكه شصت نفر از فرزندان او را كشته اى پس ناگهان دست و بدنم لرزيد. غلام به من نگاهى كرد كه زود او را بكش و من او را كشتم و بدنش را به چاه افكند
اى عبدالله ، وقتى شصت نفر از اولاد پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته باشم با اين گناه سنگنين ، نماز و روزه چه سودى برايم دارد و شك ندارم كه جايگاهم در آتش است

 

[ سه شنبه 3 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 722

داستان شماره 722

قانون چنگيزخان
 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چنگيزخان مغول ، قوانينى چند وضع كرد كه مردم به آن عمل كنند، يكى آن بود كه كسى گوسفند و يا حيوان ديگرى را بخواهد بكشند بايد گلوى آنرا بگيرد و خفه كند، ذبح با كارد ممنوع است كسى اين كار را كند سرش از تن جدا كنند
يكى از مسلمانان در همسايگى شخص مغول خانه داشت و آن مغول با او بد بود. روزى ديد همسايه مسلمان گوسفند خريده ، پيش خود گفت حتما با كارد آنرا ذبح خواهد كرد. رفت دو نفر از دوستان خود را براى شهادت پشت بام برد و آن مسلمان گوسفند را ذبح كرد؛ آن مغول و دوستانش وارد خانه مسلمان شدند؛ با گوسفند ذبح شده او را گرفتند به حضور چنگيزخان بردند
چنگيز از آن سؤ ال نمود كه مسلمان در كوچه اين كار را كرده يا توى خانه ؟
گفت : درون خانه ، گفت شما كجا ديديد؟ گفت : از بالاى پشت بام ديديم
چنگيز گفت : حكم ما در ميان كوچه و بازار انجام نشد، امور پنهانى زياد و خداوند عالم است ، و همه خلافهاى پنهانى را مى پوشاند؛ بعد به جلاد گفت : سر از بدن اين مغول جدا كنيد تا ديگر كسى به خانه همسايه نگاه نكند
 

 

[ سه شنبه 2 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 721

داستان شماره 721

داستان درويشی كه سلطان شد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد.بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند

 

اتفاقا فردای آن روز؛اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت

 

ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را ار خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت قدرت نشاندند.پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود.به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت.درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت

 

در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد.بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛تا بدین پایه رسیدی

 

درویش پادشاه شده گفت:ای یار عزیز در عوض تبریک؛تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی

رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم

 

[ سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 720
[ سه شنبه 30 اسفند 1390برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 719

داستان شماره 719


بلایی که ابومسلم خراسانی بر سر کمونیسم آورد


بسم اله الرحمن الرحیم
روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود . سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید .
مرد گفت : در حال حاضر باغ از آن ما نیست اما ما آن را سبز کردیم ابومسلم متعجب شد و پرسید : داستان این باغ چیست از آغازش برایم بگویید
آن مرد گفت مردم روستای ما 15 سال پیش تنها چند باغ کوچک داشتند تا اینکه مرد مسافری شبی در روستای ما میهمان شد و فردای آن ، مسافر  بخشی از زمینهای اطراف روستا را از مردم روستا خرید و بخشی از مردان و زنان روستا را به کار گرفت تا باغ سبز شد . سردار پرسید در این مدت مزد کارگر و سهم زحمت مردم روستا را پرداخته است و روستایی گفت آری پرداخته اما ریشه او از روستای ما نیست و مردم روستا می گویند چرا او  دارایی بیشتری نسبت به ما دارد؟ و باغی مصفا در اختیار داشته باشد و ما نداشته باشیم ؟
سردار گفت شما دستمزد خویش را گرفته اید و او هم برای آبادی روستای شما زحمت کشیده است پس چطور امروز این قدر پر ادعا و نالان شده اید روستایی گفت دانشمند پرهیزگاری چند روزی است میهمان ما شده او گفت درست نیست که کسی بیشتر و فزون تر از دیگری داشته باشد و اینکه آن مرد باغدار هم  از زحمت شما روستاییان باغدار شده و باید بین شما تقسیم اش کند
ابومسلم پرسید این مردک عالم این چند روزی که میهمان روستا بوده پولی هم به شما پرداخته روستایی گفت ما با کمال مهربانی از او پذیرایی کرده ایم و به او پول هم داده ایم چون حرفهایش دلنشین است
سردار دستور داد آن شیاد عالم را بیاورند و در مقابل چشم مردم روستا به فلک بستن اش
شیاد به زاری و التماس افتاده و از بابت نیرنگ و دسیسه خویش طلب بخشش و عفو می نمود . آنقدر او را فلک نمودند که از پاهایش خون می چکید سوار بر خرش کرده و از روستا دورش نمودند . مردم روستا بر خود می لرزیدند ابومسلم رو به آنها کرده و گفت : شما مردم بیچاره ایی هستید ! کسی که ثروتش را به پای روستای شما ریخته برایتان کار و زندگی به وجود آورده را پست جلوه می دهید و می گویید در داشته های او سهیم هستید و کسی را که در پی شیادی به اینجا آمده و از دسترنج شما شکم خویش را سیر می کند عزیز می دارید چون از مال دیگری به شما می بخشد ! هر کس با ثروتش جایی را آباد کند و با اینکار زندگی خویش و دیگران را پر روزی کند گرامی است و باید پاس اش داشت
حکیم ارد بزرگ ، فیلسوف نام آشنای کشورمان می گوید : (( کارآفرین ، زندگی آفرین است پس آفرینی جاودانه بر او )) می گویند مردم بر زمین افتاده و از ابومسلم خراسانی بخشش خواستند . و از آن پس هر یک به سهم خویش قانع بودند و آن روستا هر روز آبادتر و زیباتر می گشت

 

[ سه شنبه 29 اسفند 1390برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 718
[ سه شنبه 28 اسفند 1390برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 717

داستان شماره 717

 

با سوادان بیشتر در معرض لگد خرند 

 

بسم اله الرحمن الرحیم

گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود
با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه، همه ی حیوانات، جنگل را رها کرده و فراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند
در مسیر گاهگاهی خر، گریزی میزد و علفی می خورد
روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت : اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است
شیر گفت : چه فکری داری ؟
روباه گفت : خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر، نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم
شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند
ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود : جد اندر جد من، حاکم و سلطان بوده اند
و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت : من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند
خر تا اندازه ای موضوع رافهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند، گفت
من سواد ندارم، شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده ، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید ؟
شیر فورا گفت : من باسوادم، و رفت عقب خر، تا زیر سمش را بخواند
خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست
روباه که ماجرا را دید، رو به عقب پا به فرار گذاشت
خر او را صدا زد و گفت : بیا حالا که شیر کشته شده، بقیه راه را با هم برویم
روباه گفت : نه من کار دارم
خر گفت : چه کاری ؟
گفت : می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم، که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم
وگرنه الان بجای شیر، گردن من شکسته بود
_____________

مثنوی معنوی، مولانا جلال الدین محمد بلخی

[ سه شنبه 27 اسفند 1390برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 716

داستان شماره 716


داستان واقعی : پدر شهید عروس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند
خانمی گوشی را برداشت
مثل همه موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست وچندسال انتظار ، پیکر شهید پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.
برخلاف تمام موارد قبلی ، آن طرف خط ، خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه. می شود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید ؟
آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد. قبول کرد
گذشت
روز موعود رسید. به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده. وارد کوچه شدند.دیدند انگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست
در زدند کسی منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد. مقدمه چینی کردند صدای ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل شد تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود
خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخیر انداخت. عروس گفت تابوت را به داخل اتاق بیاورید. خواست که اتاق را خالی کنند. فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش.
همه رفتند
گفت در تابوت را باز کنید. باز کرد
گفت: استخوان دست پدرم را به من نشان بده. نشان داد
استخوان را در دست گرفت و روی سرش گذاشت و رو به داماد با حالت ضجه گفت: ببین!ببین این مرد که می بینی پدر من است. نگاه نکن که الان دراز کش است روزی یلی بوده برای خودش . ببین این دستِ پدرمن است که روی سرم هست. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد

 

[ سه شنبه 26 اسفند 1390برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 715

داستان شماره 715

داستان زیبایی پزشک ماهر و پیرزن تنها


بسم الله الرحمن الرحیم

پزشک وجراح مشهور (د. ایشان) روزی برای شرکت دریک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت وتکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت
بعدازپرواز ناگهان اعلان کردندکه بخاطر اوضاع نامساعدهوا ورعدوبرق وصاعقه، که باعث ازکارافتادن یکی ازموتورهای هواپیماشده ، مجبوریم فروداضطراری درنزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم
دکتربلافاصله به دفتراستعلامات فرودگاه رفت وخطاب به آنهاگفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم وهردقیقه برای من برابر باجان خیلی انسانها هاست وشمامیخواهیدمن 16ساعت تواین فرودگاه منتظرهواپیمابمانم؟
یکی ازکارکنان گفت جناب دکتر، اگرخیلی عجله داریدمیتونیدیک ماشین دربست بگیریدتامقصدشماسه ساعت بیشترنمانده است
دکتر ایشان باکمی درنگ پذیرفت وماشینی راکرایه کردوبراه افتادکه ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شدوبارندگی شدیدی شروع شد بطوریکه ادامه دادن برایش مقدورنبود ساعتی رفت تااینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته وکوفته ودرمانده وباناامیدی براهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه اورابه خود جلب کرد
کنار اون کلبه توقف کرد ودر را زد، صدای پیرزنی راشنید
-بفرما داخل هرکه هستی..دربازاست.
دکتر داخل شد وازپیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهدازتلفنش استفاده کند
پیرزن خنده ای کرد وگفت:.کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست ونه تلفنی...ولی بفرما واستراحت کن وبرای خودت استکانی چای بریزتاخستگی بدرکنی وکمی غذاهم هست بخور تاجون بگیری
دکترازپیرزن تشکرکرد ومشغول خوردن شد، درحالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز ودعابود..که ناگهان متوجه طفل کوچکی شدکه بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هرازگاهی بین نمازهایش اورا تکان میداد
پیرزن مدتی طولانی به نمازودعامشغول بود، که دکتر روبه اوگفت:... بخدا من شرمنده این لطف وکرم واخلاق نیکوی توشدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: واما شما،..رهگذری هستیدکه خداوند به ماسفارش شمارا کرده است..
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا...
دکترایشان گفت:چه دعایی؟
گفت: این طفل معصومی که جلوچشم شماست نوه من هست که نه پدر داره ونه مادر، به یک بیماری مزمنی دچارشده که همه پزشکان اینجا ازعلاج آن عاجزهستند
به من گفته اندکه یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که اوقادر به علاجش هست ،..ولی اوخیلی ازمادورهست ودسترسی به او مشکل هست ومن هم نمیتوانم این بچه را پیش اوببرم
میترسم این طفل بیچاره ومسکین خوار وگرفتارشود..پس ازالله خواسته ام که کارم راآسان کند
دکترایشان درحالیکه گریه میکردگفت:
به والله که دعای تو، هواپیماها راازکارانداخت وباعث زدن صاعقه ها شدوآسمان را به باریدن واداشت
تااینکه من دکتررابسوی تو بکشاندومن بخدا هرگز باورنداشتم که الله عزوجل بایک دعایی این چنین اسباب رابرای بندگان مومنش مهیا میکند..وبسوی آنها روانه میکند
وقتی که دستها ازهمه اسباب کوتاه میشود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین وآسمان بجامی ماند
 وقال ربكم ادعوني استجب لكم

 

[ سه شنبه 25 اسفند 1390برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 714
[ سه شنبه 24 اسفند 1390برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 713
[ سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 712

داستان شماره 712

ارزش یک انسان


بسم الله الرحمن الرحیم
سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضردر سمینار پرسید: چه کسی این بیست دلار را می‌خواهد !؟ دست‌ ها همه بالا رفت، او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم ؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم
سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد !؟ دست‌ ها همچنان بالا بود او گفت: خب اگر این کار را بکنم، چه می‌ کنید؟
سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد . او بیست دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت: کسی هنوز این را می‌خواهد !؟
دست‌ها باز هم بالا بود !
سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این بیست دلاری چه کار کردم ؛ مهم این است که شما هنوز آن را می‌ خواهید . چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز بیست دلار می‌ ارزد
خیلی وقت‌ ها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش می‌آید، زمین می‌خوریم، مچاله و کثیف می‌شویم، احساس می‌کنیم که بی‌ ارزش شدیم، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید

 

[ سه شنبه 22 اسفند 1390برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 711

داستان شماره 711

داستان مرد میلیونری که چشم درد داشت


بسم اله الرحمن الرحیم
در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي كرد كه از درد چشم خواب به چشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي بيند. به راهب مراجعه مي كند و راهب نيزپس از معاينه وي به او پيشنهاد مي دهد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند. او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پساز مدتي رنگماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :” بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته.” مرد راهب با تعجب به بيمارش مي گويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان،تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد. آسان بينديش راحت زندگي كن

[ سه شنبه 21 اسفند 1390برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد