داستان شماره 738
داستان حجاج بن یوسف
بسم الله الرحمن الرحیم
«حجاج بن یوسف ثقفی» یکى از ستمگران خونخوار روزگاراست حجاج مدت بیست سال از طرف خلفاى بنى امیه با کمال استبداد، در شهر کوفه ، بر عراق و ایران حکومت مى کرد. این مرد سنگدل تشنه خون مخالفین خود بود، به طورى که از ریختن خون مردم بى گناه خوددارى نمى کرد.
بهترین اوقات او لحظه اى بود که محکومى را جلو چشمش به فجیع ترین وضعى به قتل رسانند و او از مشاهده جان دادن و پا زدن آن بیچاره لذت ببرد!
حجاج گذشته از مردم بسیارى که در جنگها کشته بود، صد و بیست هزار نفر را در مواقع عادى به قتل رسانید. بعد از مرگش پنجاه هزار نفر مرد و سى هزار زن را در زندان او یافتند که شانزده هزار نفر آنها برهنه و عریان بودند!
زندان او محوطه وسیع و بى سقفى بود که اطراف آن را دیوار کشیده بودند. هر گاه یکى از زندانیان مى خواست از گرماى کشنده به سایه دیوار پناه ببرد، نگهبانان سنگدل با سنگ و آجر او را از آنجا مى راندند، تا همچنان در آفتاب سوزان به سر برد و زجر بکشد.
غذاى این زندانیان تیره بخت ، نانى بود که از آرد جو و نمک و کمى خاکستر پخته بودند، و این خود یک نوع شکنجه بود. وضع عمومى زندان به قدرى طاقت فرسا بود که در اندک زمانى چهره زندانى را دگرگون مى ساخت !
(شعبى ) دانشمند معروف اهل تسنن مى گوید: اگر تمام امتها، افراد فرومایه و فاسق خود را در روز رستخیر بیرون آورند و ما هم حجاج را مقابل آنها قرار دهیم ، در رذالت و پستى بر همه آنها برترى خواهد یافت !
حجاج از دشمنان سرسخت امیرالمؤ منین على علیه السلام و شیعیان آن حضرت بود. به همین جهت گروه بى شمارى از شیعیان را به قتل رسانید. و مخصوصا هر جا به یکى از رجال بزرگ و رؤساى نامى شیعه دست مى یافت ، با وضعى دردناک شهید مى کرد.
از جمله کمیل بن زیاد نخعى ، و قنبر غلام امیرمؤمنان ، و سعید بن جبیر را مى توان نام برد که هر سه از مردان بزرگ اسلام و شیعه بودند.
سعید بن جبیر از بزرگان تابعین یعنى طبقه بعد از اصحاب پیغمبر (ص ) و شاگرد عالیقدر عبدالله عباس صحابى معروف بود.
سعید در فقه و تفسیر قرآن و سایر فنون دینى مهارت تمام داشت ، و از خواص امام چهارم حضرت على بن الحسین به شمار مى رفت ، و یکى از پنج نفرى بود که در آن روزگار تاریک ، در ارادت به آن حضرت ثابت ماندند.
ایمان قوى و روح بزرگ و استقامت او در دوستى خاندان پیغمبر و شخص امیر مؤ منان علیه السلام ضرب المثل بود. امام ششم فرمود: علت شهادت سعید بن جبیر این بود که به امام چهارم ارادت مى ورزید.
چون حجاج از راز عقیده وى آگاه گشت ، به جاسوسان خود دستور داد او را تعقیب کنند و دستگیر نموده نزد وى ببرند. سعید هم به اصفهان رفت و در آنجا پنهان شد.
سعید از اصفهان به حوالى قم و سپس به آذربایجان رفت و مدتى در آن نواحى مى زیست ، ولى چون توقف طولانى در آن محیط دور افتاده ، او را اندوهگین ساخت ، ناگزیر به عراق آمد و سپس به مکه معظمه شتافت و با جمعى که مانند او از بیم حجاج متوارى شده بودند، به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزیدند.
حاکم مکه سعید را گرفت و به زنجیر کشید و به کوفه فرستاد. مکالمات نهایی بین وی و حَجاج به ترتیب ذیل بود:
حَجاج: ها! نامت چیست ؟
سعید گفت : نامم سعید بن جبیر است .
حجاج : نه ! تو شقى بن کسیرى (شقى یعنى بى سعادت و کسیر به معنى شکسته است)
سعید: مادرم بهتر مى دانست که مرا سعید نامید!
حجاج : تو و مادرت هر دو شقى هستید.
سعید: تنها ذات پاک خداوند عالم به غیب است .
حجاج : من تو را در همین دنیا به آتش دوزخ مى افکنم .
سعید: اگر مى دانستم این کار به دست تو است ، تو را خدا مى دانستم !
حجاج : عقیده تو درباره (محمد) چیست ؟
سعید: محمد (ص ) پیغمبر رحمت است .
حجاج : على را چگونه مردى مى دانى ؟ آیا در بهشت است یا دوزخ ؟!
سعید: اگر مى توانستم به بهشت یا دوزخ بروم قادر بودم بدانم چه کسى در بهشت و کى در جهنم است .
حجاج : درباره ابوبکر و عمر و عثمان چه مى گویى ؟
سعید: به آنها چه کار دارى ؟ مگر تو وکیل آنها هستى ؟
حجاج : کدام یک نزد خداوند پسندیده ترند، على یا آنها؟
سعید: این را کسى مى داند که از مافى الضمیر آنها آگاه است .
حجاج : نمى خواهى راستش را به من بگویى ؟.
سعید: نمى خواهم به تو دروغ بگویم .
حجاج : چرا نمى خندى ؟
سعید: کسى که از خاک آفریده شده و مى داند خاک هم در آتش مى سوزد، چرا بخندد!
حجاج : پس چرا ما مى خندیم ؟
سعید: براى این است که دلهاى شما باهم صاف نیست .
حجاج : این را بدان که در هر حال من تو را خواهم کشت .
سعید: در این صورت من سعادتمند خواهم بود، چنانکه مادرم نیز مرا سعید نامیده است !
حجاج : مى خواهى تو را چگونه به قتل رسانم ؟
سعید: اى بدبخت ! تو خود باید طرز آن را انتخاب کنى ، به خدا هر طور امروز مرا بکشى فرداى قیامت به همان گونه کیفر مى بینى !
حجاج : مى خواهى تو را عفو کنم ؟
سعید: اگر این عفو و بخشودگى از جانب خداست ، مى خواهم ، ولى از تو نمى خواهم !
حجاج جلاد را خواست و دستور داد که طبق معمول سعید را نیز در جلویش سر ببرند!
جلاد دستهاى سعید را از پشت بست و چون خواست او را گردن بزند، سعید این آیه قرآن را تلاوت نمود: انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنیفا و ما انا من المشرکین(سوره انعام ، آیه 79) من روى خود را به سوى کسى گردانیدم که آسمانها و زمین را آفرید، من به او ایمان دارم و از مشرکان نیستم .
حجاج گفت : روى او را از سمت قبله به جانب دیگر بگردانید، وقتى برگردانیدند، سعید گفت : اینما تولوا فثم وجه الله (سوره بقره ، آیه 149) هر جا روى بگردانید باز به سوى خداست !
حجاج گفت : او را به رو بخوابانید، همینکه سعید را به رو خوابانیدند گفت : منها خلقناکم و فیها نعیدکم و منها نخرجکم تارة اخرى (سوره طه، آیه 55) شما را از خاک آفریدیم و به خاک باز مى گردانیم و بار دیگر از خاک بیرون مى آوریم .
حجاج گفت : معطل نشوید، زودتر او را بکشید. سعید که دم واپسین خود را احساس کرد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله . سپس گفت : خداوندا! به حجاج مهلت مده که بعد از من کسى را به قتل رساند. با این سخن سر آن مرد بزرگ و باایمان را از تن جدا کردند.
سعید در آن موقع 49 سال داشت . بعد از شهادت سعید، حال حجاج دگرگون شد و دچار اختلال حواس گردید. پانزده شب بیشتر زنده نبود و در این مدت فرصت نیافت کسى را بکشد.
چون به خواب مى رفت ، مى دید سعید با حالى خشمگین به وى حمله مى کند و مى گوید: اى دشمن خدا! گناه من چه بود؟ چرا مرا کشتى ؟
حجاج هنگام مرگ به سختى جان داد. گاهى بى هوش مى شد و زمانى به هوش مى آمد، و پى در پى مى گفت : مرا با سعید بن جبیر چه کار بود؟